بی صدا

بی صدا حال دل را می خواهم بگم.

بی صدا

بی صدا حال دل را می خواهم بگم.

خوابم نمی برد!

تا آزاد نشود خوابم نمی برد!

در یکی از سفر ها جوانی در میان جمعیت اهانت هایی کرد  

که پاسداران او را گرفتند و بردند،  

 شب آقا طبق برنامه برای استراحت رفتند، 

 ولی چند لحظه بعد برگشتند 

 و 

 گفتند:« آن جوانی که پاسداران در میان جمعیت گرفتند چه شد؟  

ببینید کیست.  

اگر گروهکی است و با نظام مشکل دارد  

و پرونده دار است که هیچ، 

 مامورین وظیفه خود را انجام دهند،  

ولی  

اگر بخاطر من و بر هم زدن سخنرانی من او را گرفته و زندانی کرده اند، به پاسدارها بگوید همین امشب آزادش کنند که تا آزاد نشود، خوابم نمی برد».